«هرکه از شما گناه ندارد، اول بر او سنگ اندازد.» انجیل یوحنا، آیه هفتم
تالستوی محبوبترین آیه محکومان و گنهکاران عالم را در صفحه آغازین و پیشانی آخرین رمان بزرگش گذاشته است. «رستاخیز» داستان گناهکاران صغیر است که به حکم معصیت کاران کبیر محکوم میشوند.
رمان با این سطور آغاز میشود: «هرقدر هم که چندصدهزار آدمی که در فضایی نه چندان کلان میزیستند، میکوشیدند خاکی را که تنگاتنگ روی آن به سر میبردند، از شکل بیندازند، هرقدر هم که فرش سنگ بر آن میگستردند تا چیزی بر آن نروید، هرقدر هم که علفهای سربرکشیده از رخنه سنگها را از بیخ میکندند، هرقدر هم که هوا را با دود زغال و نفت میآلودند، هرقدر هم درختان جنگل را میانداختند و مرغان و جانوران را از آن میراندند، بهار همچنان بهار بود؛ حتی در شهر. [..]گیاه و مرغ و حشره و جانور و آدم بچه همه به نشاط میآمدند؛ اما آدم ها، این بزرگان و سالمندان خردمند، همچنان در کار فریفتن خود و آزردن دیگران بودند.» ۱ تالستوی رندانه و هنرمندانه چکیده اثر و فلسفه اش را در همین سطور آغازین قرار داده است.
چرا «آدم بچه ها» مانند «گیاه و مرغ» به نشاط میآیند، اما آدمهای بزرگ و سالمندان نه، و فقط در کار فریفتن و آزار یکدیگرند؟ جواب را در یک جا میتوان یافت: جامعه. بچهها هنوز وارد جامعه نشده اند و صفای باطن، آنها را از پلشتی و آزار و دغل بازی دور نگه میدارد. آنها «هنوز» آلوده نشده اند. اما جامعه و ساختار فاسد بالاخره آنها را هم فاسد میکند، به جز اندکی که البته سیستم آنها را پس از زدن برچسبِ سرکش و عصیانگر مجازات میکند. این چیزی است که تالستوی در سراسر این اثر با نشان دادن لایههای مختلف جامعه آن را تشریح میکند. او فساد جامعه و ساختارها و قدرتمندان بالادست را عامل اصلی خطاکاری و جرم مردم پایین دست میداند.
نویسنده بزرگ روس بیش از شصت سال از عمرش گذشته بود، «آناکارینینا»، «جنگ و صلح»، «مرگ ایوان ایلیچ» و مهمترین آثارش را نوشته بود، بحرانهای روحی بنیان کنی از سر گذارنده و «اعترافاتـ» ـش را کرده بود و با سر و ریشی سفید و ژولیده، با چکمههای چرمی ساق بلند اربابی در ملکش در یاسنایا پولیانا، صد کیلومتر دورتر از مسکو و هزار فرسخ دورتر از هیاهو، زندگی میکرد و مردم لقب «تزار دوم» را به او داده بودند این اثر را نوشت. اثری که برخی ازجمله سروش حبیبی، مترجم مهمترین آثارش به فارسی، آن را از دیدگاه اخلاقی ارجمندترین اثرش میدانند. تالستوی ایده نوشتن این اثر را از ماجرایی واقعی وام گرفت که در ژوئن ۱۸۸۷ یکی از دوستان حقوق دانش در جریان یکی از دادگاهها دیده و شنیده بود.
نخلیودوف، شخصیت اصلی این رمان، کاتیوشا را که دختری خدمتکار و خانه زاد خاله هایش است، فریفته و عفتش را لکه دار میکند و بهای این دامان پاک را با صد روبل میپردازد. آیا نخلیودوف شیطان است؟ نه. اتفاقا او جوانی پاک و شریف است که برای عملی کردن عدالت به وسعش، زمینهای پدری اش را به دهقانان میبخشد. اما همین که وارد نظام و هنگ میشود (نخستین جامعهای که پس از مدرسه وارد آن میشود)، فساد مثل قانقاریا از نوک انگشتان پایش بالا میرود. پس از مدتی کوتاه او دیگر آن جوان پاک و شریف نیست: «دیگر هیچ شباهتی به جوانی که سه سال پیش آمده بود نداشت. [..]جوانی شده بود هرزه و عیاش و سخت خودپرست که به جز لذت جویی سودایی در سر نداشت.»
چرا نخلیودوف فاسد میشود؟ تالستوی معتقد است باور و اعتمادداشتن به خود میتواند ملاط نگهدارنده ارزشهای اخلاقی هر فرد باشد. وقتی کسی به خودش باور داشته باشد، برای گرفتن تأیید دیگران، جامعه و گروههایی که به آنها وابسته است و پیوند دارد، مقلد کارهای آنها که خلاف ارزش هایش است، نمیشود. نخلیودوف در ابتدا مقاومت میکند، اما عاقبت سپر میاندازد: «نخلیودوف ابتدا با ابلیس میجنگید، اما نبرد با ابلیس دشوار بود، زیرا هر آنچه را که وقتی به خود اعتماد داشت، پسندیده میشمرد، دیگران ناخوب میدانستند و برعکس، هر آنچه او ناپسند میشمرد، در نظر اطرافیانش پسندیده مینمود. این بود که نخلیودوف عاقبت سپر انداخت و ایمانش به خود سست شد.»
نخلیودوف که اخلاقش تباه شده بود، عامل تباهی و سقوط کاتیوشا میشود. کاتیوشا پس از آن بی آبرویی از خدمت خالههای نخلیودوف مرخص میشود و عاقبت کارش به نجیب خانه میکشد. این انتخاب آخر اوست. انتخاب نخستش زندگی سالم است، اما هرجا میرود به او نظر ناپاک دارند و تلاش هایش برای شرافتمندانه زندگی کردن بی ثمر است. او عاقبت پایش به ماجرای یک قتل کشیده میشود. به دادگاهی میرود که نخلیودوف عضو هیئت منصفه آن است. پس از آن شب گناه آلود آنها باز همدیگر را میبینند و الان هفت سال گذشته است.
بیشتر بخوانید:
نخلیودوف که خودش را در سقوط کاتیوشا مقصر میبیند، تصمیم میگیرد او را نجات بدهد. تالستوی در خلال تلاش و تقلای نخلیودوف برای نجات کاتیوشا فساد ساختار و مقامهای بلندپایه جامعه روسیه را به تصویر میکشد. از وزیری که بسته به منافع با هرکسی موافقت میکند و عاقبت کسانی جایگزینش میشوند که مانند خودش در بند رعایت اخلاقیات نیستند تا ژنرالی که بزرگترین فضیلتش را اطاعت محض و بدون اندیشه اش میداند.
او معتقد است «در مقام یک سرباز وطن پرست حق ندارد فکر کند، چراکه فکرکردن ممکن است موجب تردید او در اجرای درست دستورهای بی نهایت مهم مافوق شود» و «سلی ینین» نامی که هم دانشگاهی عدالت خواه او بوده و حالا او را درحالی ملاقات میکند که همه چیز هست، به جز عدالت خواه.
تلاش او برای نجات کاتیوشا بی نتیجه است و کاتیوشا همراه محکومان دیگر راهی زندان میشود. نخلیودوف همراه این کاروان میشود و اینجا باز هم تالستوی تصویری رقت انگیز و درعین حال هولناک از جامعهای در آستانه زوال ترسیم میکند.
او سه ماه همراه کاروان بندیان است و با زندگی محکومان و جرایمشان آشنا میشود و بر او مکشوف میشود که چرا زندگی اخلاقی در آن جامعه بسیار دشوار است:، چون مردمان «در شرایطی زندگی میکردند که حتی کسانی که پایبند اصول اخلاقی بودند، به علت اجبار دفاع از خود و غریزه بقا، در شرایطی قرار میگرفتند که مرتکب ناپسندترین کارها میشدند.»
استحاله شدن آدمها وقتی به لباس خدمت و وظیفه درمی آید، نکته دیگری است که تالستوی بر آن تأمل میکند. نخلیودوف چرایی این استحاله را کشف میکند. کشف میکند که چرا آدمهایی نرم دل، پدران خوب خانواده، «رذل و تاریک دل میشوند». دلیلش را پیشی گرفتن وظیفه بر انسانیت میداند: «وقتی کسی توانست ولو به قدر ساعتی و در هر موردی ولو استثنایی مسئلهای را بالاتر از انسانیت بشمارد، هیچ جنایتی نیست که نتواند مرتکب شود و تازه خود را بی گناه شمارد.»
این مأموران «مکلف به خدمت» از لنگ شدن مادیانی بیشتر برآشفته میشوند تا بی جان شدن جوانی زیبا و این اشخاص «رویین تن» در برابر احساس هم دردی، نخلیودوف را میترسانند و او با خود میگوید: «می شود گفت که از آنها میترسم. این اشخاص به راستی وحشت آورند. ترسناکتر از راهزنان و تبهکاران. زیرا دل دزد ممکن است گاهی بر عطوفت بسته نباشد، حال آنکه اینها با ترحم بیگانه اند [..]بی رحمی را وظیفه خود میدانند و من از آنها میترسم.»
نخلیودوف از زمانی متحول میشود که میفهمد خودش نیز گناهکار است و همین دست برداشتن از فریفتن خود، باعث میشود نگاهش به انسانها عوض شود: «عجیب آن بود که از وقتی نخلیودوف پی برده بود به اینکه آدم بدی است و از خود بیزار شده بود، به دیگران نفرتی در دل نمییافت.» زنگارزدایی نفرت است که مجالی به عشق میدهد. تالستوی عشق به انسان را لازمه زیستنی درخور شأن بشر میداند.
«عشق دوجانبه افراد آدمی نسبت به هم ناموس بنیادین زندگی است» که نباید لکه دار شود. در اواخر رمان، وقتی نخلیودوف سیروسلوکی از سر گذرانده است، به این نتیجه میرسد که بی عشق سراغ آدمها رفتن به بی رحمی ختم میشود: «اگر عشق به آدمها در دلت نیست، آنها را راحت بگذار. به خودت مشغول باش و سر خودت را به هرچه میخواهی گرم کن، ولی آدمها را آسوده بگذار. [..]همین که به خودت اجازه دادی که بی عشق با آدمها رو به رو شوی [..]بی رحمی و خشونت پایانی نخواهد داشت.»
منابع:
۱. جملات داخل گیومه از رمان «رستاخیز»، لی یو تالستوی، ترجمه سروش حبیبی، نشر نیلوفر.
برای نوشتن این مطلب از مقاله «بررسی کاربردی واژه رستاخیر در رمان «رستاخیر» ل ن تالستوی، نوشته دکتر مرضیه یحیی پور، منتشرشده در مجله دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران استفاده شده است.